اگه تو نباشی ...
خداییش امروز وقتی آقای بهاءالدینی زنگ اول اومد تو کلاس و گفت: «یکی از دانش آموزا ...»، چه حسی بهتون دست داد؟! فک کنم اکثرمون با اینکه استرس امتحان رو هم داشتیم، بازم تو دلمون خالی شد. بعد اون موقع بود که همه شروع کردن نگاه به صندلیا ببینن صندلی کی خالیه! شاید لحظه ای دیدن صندلی «امیرحسین» خالیه، همه تعجب کردن! چون روحیهش اونقدر بالا بود که اصلا کسی فکر نمیکرد یه سرماخوردگی ساده هم داشته باشه... با اینکه باورمون نمی شد، ولی دیگه قبول کردیم که این اتفاق افتاده... همه هم امیدوار بودن که بتونن همراه بقیه، برن با عیادتش! همین هم بود که هرکس وقتی میشنید که ماشین خالیه، براش هیچی مهم نبود و فقط میدوید تا به ماشین برسه! و بقیه که وقتی میشنیدن بقیه رفتن، حسرت میخوردن... خلاصه امروز همه یه جور دیگه بودن! شاید بعضیا که خیلی دوستای صمیمی هم نبودن، ولی بازم همکلاسیشون براشون مهم بود...
خیلی خوشحالم که هممون این آخر سالی معرفت خودمون رو ثابت کردیم و امیدوارم «امیرحسین» هم هرچه زودتر خوب بشه و تا قبل از امتحانا، صندلی خالیشو خودش پر کنه...
این قسمت "محض خنده" دیگه چی چی بود تو گذاشتی تو وبلاگ؟؟؟؟
هر دفعه میایم انقدر جکاش بی مزه س اعصاب آدمو خورد میکنه