اول الفی ها !

کلاس اول 1 دبیرستان مجتمع آموزشی شهید قدوسی قم

کلاس اول 1 دبیرستان مجتمع آموزشی شهید قدوسی قم

اول الفی ها !

بلاگ خیلی اختصاصی کلاس اول 1 دبیرستان مجتمع آموزشی شهید قدوسی قم (تیزهوشان)

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
آخرین نظرات
تبلیغات


ترجمه متن دروس عربی

دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ق.ظ



برای اطمینان، از 2 تا ترجمه استفاده کردیم که مکمل هم هستند و امیدواریم درست باشن! اگه کسی اشتباه یا مشکلی توی اون ها دید، اطلاع بده! 

ترجمه 1

یاربِّ        

قَوِّ عَلَی خدمتِکَ جَوارِحـﻰ!   و ﭐشْدُدْعلی العَزیمةِ جَوانِحـﻰ!

پروردگارا ، اعضای بیرونی بدن مرا برای خدمت به خودت قوی کن واعضای درونی بدن مرا برای برخورداری از عزمی راسخ ،استوار بدار (یاری کن) .

فإلیکَ یا ربِّ       نَصَبْتُ وَجهـﻰ.

و إلیکَ یا ربِّ        مَدَدْتُ یَدﻯ.

پروردگارا چهره ام را به سوی تو قرار دادم و ای پروردگار ، دستم را به سوی تو دراز کرده ام .

یا سابغَ النِّعَمِ یا دافِعَ النِّقَمِ!

صَلِّ علی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و ﭐفْعَلْ بـﻰ ما أنْتَ أهْلُه.

ای کسی که فراخیِ نعمت را به کمال داده است و ای بر طرف کننده ی  بلا ها . بر محمّد و خاندان محمّد درود بفرست و برای من آنچه را که تو شایسته آن هستی انجام بده .

درس دوم

 

إلهـﻰ ...! قد أسْلَمتُ مُنْذُ مدّةٍ و لکنْ ... ما شاهَدْتُ حَبیبـﻰ...! کَلَّمْتُ والِدَتـﻰ فـﻰ هذا الْموضوعِ... هـﻰ لاتَسْمَحُ...عجوزٌ... محتاجهٌ إلی الرِّعایةِ.

خدایا مدتی است که مسلمان شده ام ولی دوستم را ندیده ام با مادرم در این باره صحبت کردم او اجازه نمی دهد و پیر است نیازمند پرستاری و مراقبت است .

ولکن...

ماذا أفْعَلُ؟! أتُساعِدُنـﻰ؟!

ولی ...

چه کنم ؟ آیا مرا کمک می کنی ؟!

ذاتَ لیلةٍ

ـ أمّاه! لقد نَفِدَصَبْرﻯ! أنا مشتاقٌ لِزیارةِ الرَّسولِ (ص).

شبی

مادر جان صبرم تمام شده ! من مشتاق دیدار پیامبر (ص) هستم.

 

ـ کیف أصْبِرُ علی فِراقِکَ؟! ...لا...لا... أنا عجوزٌ... لا أقْدِرُ...!

چگونه بر دوری تو صبر کنم! ... نه ... نه ... من پیر هستم ... نمی توانم ... !

ـ لکن سأرْجِعُ قبلَ غروبِ الشَّمْسِ... أعاهِدُکِ!

ولی قبل از غروب خورشید باز خواهم گشت به تو قول می دهم!

ـ أمّا...! لابأسَ... حَسَناً...! أنا بانْتِظارکَ قَبْلَ غروبِ الشَّمْسِ.

ولی ... عیبی ندارد ... بسیار خوب . من قبل از غروب خورشید منتظرت هستم .

ـ حتماً... حتماً... شُکراً جزیلاً یا أمّاه!

حتماً ... حتماً ... خیلی متشکرم ای مادر!

فـﻰ الطَّریقِ

کیف أشْکُرُ هذه النِّعمةَ؟!

بعد ساعاتٍ أنا فـﻰ خدمةِ حَبیبـﻰ!

أ یُمْکنُ...؟ یا أوَیسُ! هَلْ تُصَدِّقُ؟

در راه

چگونه این نعمت را شکر کنم؟!

بعد از چند ساعت من در خدمت دوستم هستم!

آیا ممکن است ...؟ ای اویس ! آیا باور می کنی؟

فَقَرُبَ «أویسٌ» مِنْ مدینةِ النَّبـﻰِّ (ص)...

یا لَلسَّعادةِ! یا لَلسَّعادةِ!

اویس به شهر پیامبر(ص) نزدیک شد. چه سعادتی ! چه سعادتی!

و فـﻰ الْمدینةِ

ـ سِّیدﻯ! سیِّدﻯ! أین بَیْتُ النَّبـﻰِّ (ص)؟! أین...

ـ هُناکَ, هناکَ...

و در شهر

آقا!آقا ... خانه پیامبر(ص) کجاست ؟ کجاست ...

آنجا ،آنجا

 

آه... وَصَلْتُ... نِهایةُ الفِراقِ...!

طَرَقَ بابَ الْبَیْتِ.

ـ عفواً, حبیبـﻰ! ...أطْلُبُ زیارةَ حَبیبـﻰ رَسولِ اللّهِ (ص).

ـ أهلاً و سهْلاً, تَفَضَّلْ.

آه ... رسیدم .... پایان جدایی ... !

به در خانه زد . ببخشید، دوست من! می خواهم دوستم رسول خدا(ص) را دیدار کنم.

خوش آمدید.

ـ لا... لا... أینَ... أینَ؟

ـ هو سافَرَ إلی مکانٍ قَریبٍ,

یَرجِعُ بَعْدَ قلیلٍ إنْ شاءَاللّهُ.

نه ... نه ... کجاست ... کجاست؟

او به جایی نزدیک سفر کرده است ،انشاءالله بعد از مدت کمی برمی گردد.

ـ قَطَعْتُ هذه الْمسافةَ البعیدةَ لِزیارةِ حَبیبـﻰ.

والِدَتـﻰ؟!

فَجَلَسَ علی الأرضِ قَلِقاً... نَظَرَ إلی السَّماءِ, یُفَتِّشُ عَنْ مَوضِعِ الشَّمسِ...

این مسافت دور را برای دیدار دوستم پیمودم. مادرم؟!

 با ناراحتی بر روی زمین نشست ... به آسمان نگاه کرد به دنبال جای خورشید می گشت ...

اَلْوفاءُ بالعَهْدِ؟!

نَهَضَ أویسٌ مِنْ مکانِه حزیناً و قالَ لِلصَّحابـﻰِّ:

لا أقْدِرُ أکثَرَ مِنْ هذا ! والِدَتـﻰ بانتظارﻯ... بلِّغْ سَلامـﻰ إلی حَبیبـﻰ.

و تَرَکَ الْمدینةَ.

وفای به عهد؟!

اویس با ناراحتی از جایش بر خاست و به یارپیامبر گفت: بیشتر از این نمی توانم! مادرم منتظرم است .

... سلامم را به دوستم برسان وشهر را ترک کرد .

رَجَعَ النَّبـﻰُّ (ص) مِنْ سَفَرِه...

إنِّـﻰ لَأجِدُ نَفَسَ الرَّحمانِ مِن جانبِ الْیَمَنِ!

تَفوحُ رائِحةُ الْجَنَّةِ مِن قِبَلِ «قَرَن»!

پیامبر (ص) از سفرش بازگشت ...

به راستی که من نفس خدای رحمان را از جانب یمن می یابم ! بوی بهشت از سمت «قرن» پخش می شود!

وَ بَعْدَ سِنینَ ... جاهَدَ أوَیْسٌ فـﻰ معرکةِ صِفِّینَ و هو یُدافِعُ عن حبیبِ حَبیبه, فَوَقَعَ عَلَی الأرضِ شهیداً. هَنیئاً لکَ الشَّهادةُ یا أویسُ!

و بعد از سالها ... اویس در حالی که از محبوب محبوبش دفاع می کرد در جنگ صفّین جهاد کرد پس شهید بر روی زمین افتاد. شهادت بر تو گوارا باد ای اویس .

اَلدَّرسُ الثالثُ

 

التِّلمیذُ المِثالـﻰّ

رَخیصٌ ... رخیصٌ...!

ألْبِسةٌ جمیلةٌ... أحْذِیةٌ أنیقةٌ ...! کُلُّ شـﻰءٍ رَخیصٌ... أسرِعوا... أسرِعوا!

درس سوم

دانش آموز نمونه

ارزان است ... ارزان است ... !

لباس های زیبا ... کفش های شیک ... ! همه چیز ارزان است ... بشتابید... بشتابید .

ـ هذا جمیلٌ جدّاً... ثَمَنُهُ باهِظٌ!

ـ اِنْتَخِبْ یا وَلَدﻯ! لاتُفَکِّرْ فـﻰ الثَّمَنِ!

    _ این بسیار زیباست ... بهای (قیمت) آن گران است!

    _ ای پسرم انتخاب کن . به بها (قیمت)فکر نکن .

فـﻰ زاویةٍ مِنَ الشَّارع

اَلصَّحیفةُ... اَلصَّحیفةُ الْمَسائیّةُ أخبارٌ مُهِمّةٌ... أخبارٌ مُهِمّةٌ!

در گوشه ای از خیابان 

روزنامه ... روزنامه عصر . اخبار مهم ... اخبار مهم

ـ هَلْ تَعْرِفینَ بائِعَ الصُّحُفِ؟

ـ لا... لا أعْرِفُهُ.

ـ هو تلمیذٌ فـﻰ مدرسَتِنا.

     _ آیا روزنامه فروش را می شناسی ؟

    _ نه او را نمی شناسم . 

   _ او دانش آموزی در مدرسه ماست .

ـ هو تلمیذٌ؟!... مسکینٌ... هو ضعیفٌ فـﻰ دُروسِهِ حتماً.

ـ أمّاه! لِماذا یَشْتَغِلُ هذا التِّلمیذُ بِبَیْعِ الصُّحُفِ؟

ألیس لَهُ درسٌ ؟!

     _ او دانش آموز است؟! ... بیچاره ... او حتماً در درسهایش ضعیف است .

     _ مادر ! چرا این دانش آموز مشغول روزنامه فروشی است؟

آیا درس ندارد؟!

ـ بَلَـی... ولکن هؤلاءِ یَهْرُبونَ من قِراءةِ الدّروس. هم یَتَکاسَلونَ ... حتماً... لاشکَّ.

ـ ولکِن...!

ـ مالَکَ  تَتَأمَّلُ...؟!         اَلشَّمسُ مُحْرِقَةٌ...غَداً حَفْلَةٌ...!

     _ بله ولی اینان از خواندن درسها فرار می کنند. آنان تنبلی می کنند ... حتماً ... هیچ شکّی نیست.

    _ ولی

    _ تو را چه می شود که درنگ می کنی(می اندیشی) ... ؟!

   خورشید سوزان است ... فردا جشن است .

فـﻰ البیت

ـ أمّاه! تَنْعَقِدُ حَفْلَةٌ فـﻰ الْمدرَسةِ.

ـ شـﻰءٌ جمیلٌ! بِأﻯِّ مناسَبةٍ؟

مادر!جشنی در مدرسه بر گزار می شود.

    _ چیز زیبایی است ! به چه مناسبتی؟

ـ لِتَعیینِ التِّلمیذِ المثالـﻰِّ!

ـ مَنْ هو؟

    _ برای تعیین دانش آموز نمونه.

    _ او کیست؟

ـ لا أدرﻯ ... حتماً ذلک الوَلَد . لا أدرﻯ . لا أدرﻯ.

ـ نمی دانم ... حتماً آن پسر  . نمی دانم  . نمی دانم .

ـ علی أﻯِّ حالٍ... هل نذهبُ معاً یا أمّاه؟

ـ یا بُنَـﻰَّ! أنتَ تَعْلَمُ أنَّ غَداً مَوْعِدَ تَسلیمِ السَّجّادةِ لِصاحبِها... لا أقْدِرُ, آسِفَةٌ.

       - لا بَأسَ!

    _ به هر حال ... آیا با هم می رویم ای مادر؟

    _ ای پسرکم! تو می دانی که فردا وقت تحویل قالیچه به صاحبش است. نمی توانم، متأسفم .

   _ عیبی ندارد.

اِستَیْقَظَ قَبْلَ طلوعِ الْفَجْرِ و تَوَضَّأ و بَعْد َالصَّلاةِ, هیَّأ نَفْسَهُ لِلذَّهابِ... فَذَهَبَ وَحْدَه.

قبل از طلوع صبح بیدار شد و وضو گرفت و بعد از نماز ، خودش را برای رفتن آماده کرد ... پس به تنهایی رفت .

فـﻰ الْمدرسةِ

مَرْحَباً... مَرْحَباً... تَفَضَّلوا... تَفَضَّلوا!

ـ شُکراً جَزیلاً.

در مدرسه :

خوش آمدید ... خوش آمدید ... بفرمایید ... بفرمایید ...

    _ خیلی متشکّرم

...و بعْدَ دقائقَ بَدَأت الْمَراسیمُ و بعدَ إجراءِ مَسْرَحیّهٍ و أنشودَةٍ...

نَحنُ اجْتَمَعْنا هُنا لِتَکْریمِ تلمیذٍ مِثالـﻰّ... هو أسوةٌ لِلْجَمیعِ...فـﻰ الأخلاقِ ...فـﻰ الدَّرسِ... والعَمَل. هذا هو «سعیدٌ».

و بعد از چند دقیقه مراسم شروع شد و بعد از اجرای نمایشنامه ای و سرودی ...

ما اینجا برای بزرگداشت دانش آموز ی نمونه جمع شده ایم ... او برای همه الگوست ... در اخلاق ... در درس ... و کار. این وی است. «سعید» (این شما و این هم سعید.).

ـ إلهـﻰ! ماذا أشاهِدُ؟ هو ذلک البائِعُ!

خدایا ! چه می بینم ؟ او همان فروشنده است .

ـ بُنَـﻰَّ... بُنَـﻰَّ... لَقَد اشْتَبَهْتُ...لا... لا... هوالنّاجِحُ...!

فـﻰ الْحقیقةِ نحن نَتکاسَلُ.

پسرکم ... پسرکم ... اشتباه کرده ام ... نه ... نه .... او موفّق است .

در حقیقت ما تنبلی و سستی می کنیم .

أقْبَلَ سعیدٌ و اسْتَقْبَلَهُ الْمدیرُ بِحَفاوَةٍ و بعدَ مصافَحَتِهِ علَّقَ علی عُنُقِهِ وِسامَ الْاِجتهادِ و النَّشاطِ. و مَنَحَهُ جائِزةً.

سعید جلو آمد و مدیر به گرمی از او استقبال کرد و بعد از دست دادن با او مدال تلاش و فعّالّیت را به گردن او آویخت و جایزه ای به او بخشید.

 

الدَّرسُ الرّابعُ

 

اَلعِبرةُ

أیُّها النّاسُ مَوکِبُ صاحبِ الْجَلالةِ «قارونَ» الْمُعَظَّمِ فـﻰ الطَّریقِ...اِبْتَعِدوا ! اِبْتَعِدوا !

ـ اَللّهُمَّ خَلِّصْنا مِن شرِّ هذا الطَّاغوتِ!

درس چهارم                           عبرت

ای مردم کاروان اعلاحضرت قارون بزرگ در راه است. دور شوید. دور شوید.

     _ خدایا ما را از شرّ این طاغوت خلاص کن .

ـ إنَّه شَرُّ مَخْلوقٍ!

     _ به راستی او بدترین آفریده است .

ـ اُنْظُرْ... لَقَدْ خَرَجَ قارونُ فـﻰ زینَتِهِ!

ـ یا لَیْتَ لَنا ثروةَ قارونَ...!

ـ أخـﻰ! ما الفائدةُ فـﻰ ثَروةٍ وَراءَها لعنةُ النَّاسِ؟! إنّه کافِرٌ بِنعْمةِ اللّهِ.

     _ نگاه کن ... قارون با شکوه خارج شد.

     _ ای کاش ثروت قارون از آنِ ما بود ... !

     _ برادر من!  فایده ثروتی که پشت آن لعنت مردم است چیست؟    او نسبت به نعمت خدا کافر است.

ـ علینا الذَّهابُ إلَی قارونَ!

ـ هَلْ یَقْبَلُ النَّصیحةَ  ؟!

ـ لا... لا... معلومٌ... هو رجلٌ مُتَکَبِّرٌ.

     _ برما لازم است به سوی قارون برویم.

     _  آیا نصیحت قبول می کند؟

     _ نه ... نه ... معلوم است ... او مرد خود بزرگ بینی است .

ـ علینا أداءُ الْواجبِ... نَحْنُ مُبَشِّروُن و مُنْذِروُنَ... .

    _ برما لازم است کار واجب را به جا بیاوریم ما مژده دهنده و بیم دهنده هستم .

فـﻰ  قصر قارون :

ـ ماذا تَطْلُبونَ؟

ـ اَلْأمرَ بالْمعروفِ و النَّهْـﻰَ عن الْمُنْکَرِ.

     _ در قصر قارون :

     _ چه می خواهید ؟

     _ امر به معروف و نهی از منکر را (دستور دادن به کار نیک و باز داشتن از کار زشت)

ـ یا قارونُ...

ـ یا قارونُ! أحْسِنْ إلی الْفُقراءِ و الْمَساکینِ و الْمظلومینَ!

    _ ای قارون

    _ ای قارون به فقیران و بیچارگان و ستمدیدگان نیکی کن .

أنتُمُ الْمؤمِنون بِدینِ موسی ...!

أیُّها الْحارِسُ!

اِدْفَعْ لَهُم دیناراً مِنَ الذَّهَبِ... هم فقراءُ...

شما مـﺆمن به دین موسی هستید ...!

ای نگهبان !

دیناری از طلا (یک دینار طلا) به آنان بپرداز ... آنان فقیرند ...

لا... لا... لا نَطْلُبُ الْمالَ.

﴿ والَّذینَ یَکْنِزونَ الذَّهَبَ والْفِضَّةَ و لا یُنْفِقونَها فـﻰ سبیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ ألیمٍ.﴾

ـ ماهذه الکلماتُ؟!

ـ اُخرُجوا... اُتْرُکوا قَصْرﻯ.

    _ نه ... نه ... پول نمی خواهیم.

    _ وکسانی که طلا و نقره جمع می کنند و آن را در راه خدا انفاق نمی کنند آنان را به عذاب دردناکی بشارت بده .

    _ این حرفها چیست؟

    _ خارج شوید ... قصرم را ترک کنید ...

ـ أنتم مُفْسِدُونَ!

ـ إنَّکَ سَتُشاهِدُ جزاءَ عَمَلِکَ.

    _ شما فساد کننده هستید .

    _ به راستی که تو سزای کارت را مشاهده خواهی کرد .

بَعْدَ أشْهُرٍ:

ـ سَمِعْتُ أنَّ موسی (ع) دَعا قارونَ إلی طریقِ الْحَقِّ.

چند ماه بعد:

    _ شنیده ام که موسی (ع) قارون را به راه حق دعوت کرده است .

ـ نعم... ولکن... هو کافرٌ بِدینِ الْمُرْسَلینَ!

اَلْفِرارَ... اَلْفِرارَ...!

ـ هذه عاقبةُ الْمُکَذِّبینَ!!

ـ ماذا حَدَثَ؟

ـ أنْزَلَ اللّهُ علی قارونَ الْعذابَ... العذابَ...

    _ آری ... ولی ... او به دین پیامبران کافر است .

فرار ... فرار ...

    _ این عاقبت تکذیب کنندگان است .

    _ چه اتفاقی افتاده است؟

    _ خدا بر قارون عذاب نازل کرده ... عذاب ...

اَلنَّجْدَةَ... اَلنَّجْدَةَ!

سَأنْفِقُ أموالـﻰ...!

سَأساعِدُ الْفُقراءَ...!

﴿ لاتَ حینَ مَناصٍ﴾

کمک ... کمک!

اموالم رابه زودی انفاق خواهم کرد ...

به زودی به فقیران کمک خواهم کرد ...

هنگام گریز نیست.

و هکَذا ابْتَلَعَتْهُ الأرضُ و ذَهَبَت الزِّینةُ و الْمَوکِبُ و القُصورُ ! و أصْبَحَ قارونُ عِبرةً لِلْأجْیالِ.

و این چنین ، زمین او را بلعید و زینت و کاروان و کاخ هااز بین رفت و قارون عبرتی برای نسل ها شد .

 

اَلدَّرسُ الخامِسُ

مَشاهِدُ مِنَ الحیاةِ البَسیطةِ

سوقُ الْبزّازینَ:

ذهب الإمامُ علـﻰّ «علیه السَّلامُ» مع خادِمِهِ الشّابِّ إلَی السُّوقِ.

ألْبِسَةٌ... ألْبِسَةٌ...! مِنْ أحْسَنِ الأنواعِ...!

درس پنجم              صحنه هایی از زندگی ساده

بازار پارچه فروشان :

امام علی «سلام بر او باد» همراه خدمتگزار جوانش به سوی بازار رفت .

لباسها ... لباسها ... از بهترین انواع ...

هل عندَکَ قَمیصٌ لـﻰ و قَمیصٌ لِخادمـﻰ؟

نَعَمْ... نعم... یا أمیرَالْمؤمنینَ! تَفَضَّلْ. أنَا فـﻰ خِدْمتِکَ...

لَمَّا عَلِمَ أمیرُ المؤمنینَ بأنَّ البائعَ قَدْعَرَفَهُ, تَرَکَ الْمکانَ وَ ذَهَبَ إلی دُکّانٍ آخَرَ.

آیا پیراهنی برای خودم و پیراهنی برای خدمتگزارم داری؟

بله ... بله ... ای امیر مـﺆمنان . بفرما . من در خدمت تو هستم ...

وقتی امیر مـﺆمنان دانست که فروشنده او را شناخته است ،آنجا را ترک کرد وبه دکّان دیگری رفت . 

أطْلُبُ ثَوباً لـﻰ و ثَوباً لِخادمـﻰ.

تَفَضَّلْ... تَفَضَّلْ... أنا فـﻰ خدمتِکَ.

اِنْتَخَبَ الإمامُ قمیصاً بِثَلاثةِ دَراهِمَ و قمیصاً أرْخَصَ.

جامه ای برا ی خودم و جامه ای برای خدمتگزارم می خواهم.

بفرما ... بفرما ... من در خدمت تو هستم؟

امام پیراهنی به سه درهم و پیراهنی ارزان تر انتخاب کرد .

ـ هذا لَکَ! والأرْخَصُ لـﻰ.

ـ لا... لا... أنْتَ أولَی به... أنتَ أمیرُ المؤمنینَ...!

ـ لا... أنتَ شابٌّ ولکَ رَغَباتُ الشَّبابِ.

این از آنِ تو و ارزان تر از آنِ من .

نه ... نه ... تو به آن سزاوارتری ... تو امیر مـﺆمنانی ... !

نه ... تو جوان هستی و تمایلات جوانان را داری .

بعدَ مُدَّةٍ حَضَرَ الإمامُ «علیه السَّلامُ» لإقامَةِ صلاةِ الْجُمُعةِ.

فـﻰ أثْناءِ الْخطبةِ:

پس از مدّتی امام «درود بر او» برای بر پا کردن نماز جمعه حاضر شد.

در هنگام خطبه :

ـ یا والِدﻯ! اُنْظُرْ...! اُنْظُرْ...! أمیرُالمؤمنینَ یَشْعُرُ بِالْحَرِّ الشَّدیدِ, هو یَترَوَّحُ بِکُمِّهِ!

ای پدرم! نگاه ... نگاه کن ... ! امیر مـﺆمنان احساس گرمای شدید می کند او خودش را با آستینش باد می زند.

ـ لا... لا... یا وَلَدﻯ! هو لا یَتَرَوَّحُ... بَلْ یُجَفِّفُ قمیصَهُ. هو غَسَلَهُ قبلَ حُضورِهِ لِلصَّلاةِ.

ـ عجیبٌ...! عجیبٌ...! ألَیْسَ لَهُ قمیصٌ آخَرُ؟!

ـ لا تَعْجَبْ! سأذْکُرُ لکَ قِصَّةً بعدَ الْمغربِ.

نه ... نه ... ای پسرم! او خودش را باد نمی زند ... بلکه پیراهنش را خشک می کند. او آن را              قبل از حضورش برای نماز شسته است.

عجیب است ... ! عجیب است ... ! آیا پیراهن دیگری ندارد؟!

تعجّب نکن! داستانی را بعد از مغرب برایت توضیح خواهم داد.

 

بَعْدَ صَلاةِ الْمَغربِ صَوَّرَ الوالدُ المشهدَ التَّالـﻰَ لَهُ.

پس از نماز مغرب، پدر صحنه ی  پیش آمده را برایش ترسیم کرد .

فـﻰ یَوْمٍ مِن الْأیّامِ:

در روزی از روزها:

أحَدُ الصَّحابةِ: رسولُ اللّهِ حَزینٌ... هو... ماذا نَعْمَلُ؟ 

سلمان : أنا أعْرِفُ ماذا أعْمَلُ؟! هو یَفْرَحُ بِزیارةِ بِنْتِهِ فاطمةَ.

فَذَهَبَ سلمانُ إلی بیتِ فاطمةَ(س) و أخْبَرَها.

یکی از یاران : رسول خدا غمگین است ... او ... چه کنیم؟

سلمان: من می دانم چه کنم ؟! او از دیدار دخترش فاطمه شاد می شود. پس سلمان به خانه فاطمه (س) رفت و به او خبر داد.

فـﻰ الطَّریقِ:

 لَمّاشاهَدَ سلمانُ ألْبِسَةَ فاطمةَ (س),بَدَأ بالْبُکاءِ...

واحُزْناه! إنَّ بَناتِ قیصرَ و کِسْرَی لَفـﻰ السُّنْدُسِ والْحریرِ و لباسُ ابْنةِ محمّدٍ هکذا!!

در راه :

وقتی سلمان لباسهای فاطمه (س) را دید; شروع به گریه کرد ...

چه اندوهی!    دختران سزار وخسرو در پارچه های ابریشم و حریرند و لباس دختر محمّد این چنین است.

بعد دقائقَ ، عند النّبـﻰِّ (ص)

فاطمةُ (س): یا رسولَ الله! إنَّ سلمانَ تَعجَّبَ مِن ألْبِسَتـﻰ...

رسولُ اللهِ (ص) : یا سلمانُ! إنَّ ابْنَتـﻰ لَفـﻰ «الْخَیْلِ السَّوابِق».

بعد از چند دقیقه نزد پیامبر(ص)

فاطمه(س): ای رسول خدا سلمان از لباسهایم تعجّب کرد ...

رسول خدا(ص):ای سلمان! به راستی که دخترم در«گروه پیشتازان» است .

 

ترجمه 2

درس دوم

خدایا مدتی است که مسلمان شده ام ولی دوستم را ندیده ام با مادرم در این باره صحبت کردم او اجازه نمی دهد و پیر است نیازمند پرستاری و مراقبت است .

ولی ...

چه کنم ؟ آیا مرا کمک می کنی ؟!

شبی

مادر جان صبرم تمام شده ! من مشتاق دیدار پیامبر (ص) هستم.

چگونه بر دوری تو صبر کنم! ... نه ... نه ... من پیر هستم ... نمی توانم ... !

ولی قبل از غروب خورشید باز خواهم گشت به تو قول می دهم!

ولی ... عیبی ندارد ... بسیار خوب . من قبل از غروب خورشید منتظرت هستم .

حتماً ... حتماً ... خیلی متشکرم ای مادر!

در راه

چگونه این نعمت را شکر کنم؟!

بعد از چند ساعت من در خدمت دوستم هستم!

آیا ممکن است ...؟ ای اویس ! آیا باور می کنی؟

اویس به شهر پیامبر(ص) نزدیک شد. چه سعادتی ! چه سعادتی!

و در شهر

آقا!آقا ... خانه پیامبر(ص) کجاست ؟ کجاست ...

آنجا ،آنجا

آه ... رسیدم .... پایان جدایی ... !

به در خانه زد .

ببخشید، دوست من! می خواهم دوستم رسول خدا(ص) را دیدار کنم.

خوش آمدید.

نه ... نه ... کجاست ... کجاست؟

او به جایی نزدیک سفر کرده است ،

انشاءالله بعد از مدت کمی برمی گردد.

این مسافت دور را برای دیدار دوستم پیمودم.

مادرم؟!

با ناراحتی بر روی زمین نشست ... به آسمان نگاه کرد به دنبال جای خورشید

می گشت ...

وفای به عهد؟!

اویس با ناراحتی از جایش بر خاست وبه یارپیامبر گفت: بیشتر از این نمی توانم! مادرم منتظرم است .

... سلامم را به دوستم برسان وشهر را ترک کرد .

پیامبر (ص) از سفرش بازگشت ...

به راستی که من نفس خدای رحمان را از جانب یمن می یابم ! بوی بهشت از سمت "قرن" پخش می شود!

وبعد از سالها ... اویس در حالی که از محبوب محبوبش دفاع می کرد در جنگ صفّین جهاد کرد پس شهید بر روی زمین افتاد. شهادت بر تو گوارا باد ای اویس .

درس سوم

دانش آموز نمونه

ارزان است ... ارزان است ... !

لباس های زیبا ... کفش های شیک ... ! همه چیز ارزان است ... بشتابید... بشتابید .

این بسیار زیباست ... بهای (قیمت) آن گران است!

ای پسرم انتخاب کن . به بها (قیمت)فکر نکن .

مادر ! چرا این دانش آموز مشغول روزنامه فروشی است؟

آیا درس ندارد؟!

بله ولی اینان از خواندن درسها فرار می کنند. آنان تنبلی می کنند ... حتماً ... هیچ شکّی نیست.

ولی تو را چه می شود که درنگ می کنی(می اندیشی) ... ؟!

خورشید سوزان است ... فردا جشن است .

مادر!جشنی در مدرسه بر گزار می شود.

چیز زیبایی است ! به چه مناسبتی؟

برای تعیین دانش آموز نمونه.

او کیست؟

نمی دانم ... حتماً آن پسر . نمی دانم . نمی دانم .

به هر حال ... آیا با هم می رویم ای مادر؟

ای پسرکم! تو می دانی که فردا وقت تحویل قالیچه به صاحبش است. نمی توانم، متأسفم .

عیبی ندارد.

قبل از طلوع صبح بیدار شد و وضو گرفت و بعد از نماز ، خودش را برای رفتن آماده کرد ... پس به تنهایی رفت .

فـﻰ الْمدرسةِ

در مدرسه :

خوش آمدید ... خوش آمدید ... بفرمایید ... بفرمایید ...

خیلی متشکّرم

و بعد از چند دقیقه مراسم شروع شد و بعد از اجرای نمایشنامه ای و سرودی ...

ما اینجا برای بزرگداشت دانش آموز ی نمونه جمع شده ایم ... او برای همه الگوست ... در اخلاق ... در درس ... وکار. این وی است "سعید" .

خدایا ! چه می بینم ؟ او همان فروشنده است .

پسرکم ... پسرکم ... اشتباه کرده ام ... نه ... نه .... او موفّق است .

در حقیقت ما تنبلی و سستی می کنیم .

سعید جلو آمد و مدیر به گرمی از او استقبال کرد و بعد از دست دادن با او مدال تلاش و فعّالّیت را به گردن او آویخت و جایزه ای به او بخشید.

درس چهارم

عبرت

ای مردم کاروان اعلاحضرت قارون بزرگ در راه است. دور شوید. دور شوید.

خدایا ما را از شرّ این طاغوت خلاص کن .

به راستی او بدترین آفریده است .

نگاه کن ... قارون با شکوه خارج شد.

ای کاش ثروت قارون از آنِ ما بود ... !

برادر من! فایده ثروتی که پشت آن لعنت مردم است چیست؟ او نسبت به نعمت خدا کافر است.

برما لازم است به سوی قارون برویم.

آیا نصیحت قبول می کند؟

نه ... نه ... معلوم است ... او مرد خود بزرگ بینی است .

برما لازم است کار واجب را به جا بیاوریم ما مژده دهنده و بیم دهنده هستم .

در قصر قارون :

چه می خواهید ؟

امر به معروف و نهی از منکر را(دستور دادن به کار نیک و باز داشتن از کار زشت)

ای قارون

ای قارون به فقیران و بیچارگان و ستمدیدگان نیکی کن .

شما مـﺆمن به دین موسی هستید ...!

ای نگهبان !

دیناری از طلا (یک دینار طلا) به آنان بپرداز ... آنان فقیرند ...

نه ... نه ... پول نمی خواهیم.

وکسانی که طلا و نقره جمع می کنند و آن را در راه خدا انفاق نمی کنند آنان را به عذاب دردناکی بشارت بده .

این حرفها چیست؟

خارج شوید ... قصرم را ترک کنید ...

شما فساد کننده هستید .

به راستی که تو سزای کارت را مشاهده خواهی کرد .

چند ماه بعد:

شنیده ام که موسی (ع) قارون را به راه حق دعوت کرده است .

آری ... ولی ... او به دین پیامبران کافر است .

فرار ... فرار ...

این عاقبت تکذیب کنندگان است .

چه اتفاقی افتاده است؟

خدا بر قارون عذاب نازل کرده ... عذاب ...

کمک ... کمک!

اموالم رابه زودی انفاق خواهم کرد ...

به زودی به فقیران کمک خواهم کرد ...

هنگام گریز نیست.

و این چنین ، زمین او را بلعید و زینت و کاروان و قصرها از بین رفت و قارون عبرتی برای نسلها شد .

درس پنجم

صحنه هایی از زندگی ساده

بازار پارچه فروشان :

امام علی "سلام بر او باد" همراه خدمتگزار جوانش به سوی بازار رفت .

لباسها ... لباسها ... از بهترین انواع ...

آیا پیراهنی برای خودم و پیراهنی برای خدمتگزارم داری؟

بله ... بله ... ای امیر مـﺆمنان . بفرما . من در خدمت تو هستم ...

وقتی امیر مـﺆمنان دانست که فروشنده او را شناخته است ،آنجا را ترک کرد وبه دکّان دیگری رفت .

جامه ای برا ی خودم و جامه ای برای خدمتگزارم می خواهم.

بفرما ... بفرما ... من در خدمت تو هستم؟

امام پیراهنی به سه درهم و پیراهنی ارزان تر انتخاب کرد .

این از آنِ تو و ارزان تر از آنِ من .

نه ... نه ... تو به آن سزاوارتری ... تو امیر مـﺆمنانی ... !

نه ... تو جوان هستی و تمایلات جوانان را داری .

بعد از مدّتی امام "بر او سلام باد" برای بر پا کردن نماز جمعه حاضر شد.

در هنگام خطبه :

ای پدرم! نگاه ... نگاه کن ... ! امیر مـﺆمنان احساس گرمای شدید می کند او خودش را با آستینش باد می زند.

نه ... نه ... ای پسرم! او خودش را باد نمی زند ... بلکه پیراهنش را خشک می کند. او آن را قبل از حضورش برای نماز شسته است.

عجیب است ... ! عجیب است ... ! آیا پیراهن دیگری ندارد؟!

تعجّب نکن! داستانی را بعد از مغرب برایت توضیح خواهم داد.

بعد از نماز مغرب، پدر صحنه پیش آمده را برایش ترسیم کرد .

در روزی از روزها:

یکی از یاران : رسول خدا غمگین است ... او ... چه کنیم؟

سلمان: من می دانم چه کنم ؟! او از دیدار دخترش فاطمه شاد می شود. پس سلمان به خانه فاطمه (س) رفت و به او خبر داد.

در راه :

وقتی سلمان لباسهای فاطمه (س) را دید; شروع به گریه کرد ...

چه اندوهی! دختران سزار وخسرو در پارچه های ابریشم و حریرند و لباس دختر محمّد این چنین است.

بعد از چند دقیقه نزد پیامبر(ص)

فاطمه(س): ای رسول خدا سلمان از لباسهایم تعجّب کرد ...

رسول خدا(ص):ای سلمان! به راستی که دخترم در"گروه پیشتازان" است .




۹۲/۱۰/۱۶
\ Bᴀᴄᴋ Sʟᴀsʜ /

نظرات  (۱)

مرسی زحمت کشیدی
من امتحان برنامه ریزی رو جواباشو میدم
ههههههههههه
کاری ک از دستم بر میاد
خب بسته دیگه انقدر نخند!اه شورشو در آوردی بسه دیگهههههههًًً!نخند دیگه مسخرهههههههههه
پاسخ:
من الان خب چی جواب بدم؟؟